90/5/7
5:0 ع
پسربچه گفت: گاهی وقتها قاشق از دستم میفتد.
پیرمرد گفت: ازدست من هم.
پسربچه در گوشی گفت: و شلوارمو خیس میکنم.
پیرمرد خندید و گفت: من هم همینطور.
پسربچه گفت: و اغلب گریه میکنم.
پیرمرد سرش را به نشانه تایید تکان داد.
پسربچه گفت: و از همه بدتر انگار بزرگترها به من علاقه ای ندارند.
و پسر بچه دست پر چین و چروک پیرمردی را احساس کرد که می گفت: منظورت را خوب میفهمم!
پیام رسان